به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، امینه وهابزاده یک جانباز شیمیایی 70 درصد است. او تمرینات چریکی را آموزش دیده است و در جنگ بهعنوان رزمنده حضور داشته است. تکتیرانداز و آرپیجیزن نیز بوده است. همچنین چند سال بهعنوان امدادگر در جبههها حضور داشت و در خط مقدم به مجروحین رسیدگی میکرد. وهابزاده با شروع جنگ به ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران پیوست و به جبهه رفت. او که از نیروهای شهید چمران محسوب میشد امروزه زیاد از او یاد میکند.
وهابزاده در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم میگوید: "قبل از جنگ هم چمران را تا حدودی میشناختم. اما در جبهه بیشتر او را شناختم. مرد بینظیری بود. کسی که هیچچیز برای خودش نخواست. نماز شبش ترک نمیشد و دائماً از خدا میخواست کارهایش مورد قبول او واقع شود".
وهابزاده نیز مانند دیگر همرزمان چمران اولین صفتی که از او بهیاد میآورد ایمان و مناجاتهای شبانهاش است. او میگوید: "نزد خدا خود را بسیار حقیر میدید. این را میشد از مناجاتهای شبانهاش فهمید. به امام خیلی علاقهمند بود و بهمعنای واقعی "خط امامی" بود. خیلی مهربان بود و همه دوستش داشتند. آخر هم بهخاطر سر زدن به یک فرمانده دسته در دهلاویه به شهادت رسید".
وهابزاده ادامه میدهد: "اولین بار او را در نماز جمعه تهران دیدم. آن روز آیتالله طالقانی امام جمعه بود و دیدم که دکتر چمران همراه عدهای از در مخصوص مسئولین وارد شدند. جلو رفتم و همان دم در با ایشان صحبت کردم. یک بار رفته بودند ماهشهر و برای خانوادههای شهدا سخنرانی کرده بودند بعد از آن هم آمدند از بیمارستان پتروشیمی بازدید کنند. من آن موقع در این بیمارستان مشغول بودم. مردم منطقه عرب بودند و عربها معمولاً رسم دارند که برای این گونه مهمانها غذا درست میکنند. به همین دلیل برای دکتر چمران هم غذا آوردند. اما شرایط بد جنگی بود و امکانات بهاندازه کافی نبود. دکتر چمران به آن غذا لب نزد، گفت: این غذا را به مجروحین بدهید، من نیازی ندارم. یادم هست آن روز فقط در آن بازدیدها یک چای خورد و رفت".
خاطره شنیدن خبر شهادت دکتر چمران که به یکی از تلخترین خاطرات وهابزاده تبدیل شده است، از زبان او چنین روایت می شود: "یک روز بیسیم زدند به محل استقرار ما و گفتند که خواهرزادهام شهید شده است و از من خواستند خودم را برسانم. خواهرزادهام، از نیروهای شهید چمران بود. با هلیکوپتر به اهواز رفتم و از آنجا هم با یک راننده به دفتر ستاد رفتم. وقتی مشخصات شهید را دیدم، فهمیدم نام پدرش فرق میکند. گفتم این خواهرزاده من نیست. یکی از دوستان جلو آمد و گفت: بیا کارت داریم، خبر دیگری برایت داریم. مرا بردند بیمارستان. همه بچهها از حساسیت من نسبت به دکتر چمران مطلع بودند. دیدم همگی آنجا جمعند و دارند گریه و زاری میکنند. بعد مرا آرام نشاندند و گفتند که چمران شهید شده است. وقتی این خبر را شنیدم انگار که همه هستیام را از من گرفته باشند، بههم ریختم. حالم خیلی بد بود و نفهمیدم چطور خود را به بهشت زهرا(س) رساندیم".